کد مطلب: 112349
روايتي از تواضع آيت الله خامنه‌اي نسبت به يک خانواده شهيد/ کاش آرزوي بزرگتري کرده بوديد!
تاریخ انتشار : 1393/01/01
نمایش : 880

به گزارش پايگاه خبري پيرغار به نقل از سرويس فرهنگي «فردا»: سفرهاي رهبر حکيم انقلاب متفاوت از وجه غالب سفرهاي رسمي مسئولان به نقاط مختلف کشور است. اين امر را مي توان با مطالعه سفرنامه هايي که حال و هواي اين سفرها را روايت مي کنند،دريافت. در همين رابطه بخشي از کتاب «قايق راندن به اقيانوس» به قلم مظفر سالاري که درباره سفر رهبري به استان يزد نوشته شده است از نظرتان مي گذرد:

بالاي ايوان بود که آقا عصازنان وارد حياط شدند. پدر شهيد را در آغوش کشيدند و در حالي که از ديدن آن حياط و ايوان اتاق‌هاي بالا محظوظ شده بودند، آرام‌آرام همراه با پدر شهيد و همراهان به سمت پله‌ها پيش آمدند.

دقيقه‌اي بعد آقا روي صندلي و خانواده شهيد اطرافشان نشسته بودند. پدر شهيد در حالي که بيش از هميشه گلگون و شاداب بود، درباره زمان شهادت فرزندش گفت: «اين هفته آقاي صدوقي شهيد شدند و هفته بعد، پسر من.»

خواهر شهيد با صدايي که از فرط خوشحالي لرزش داشت گفت: «از تلويزيون ديدم که چفيه خودتان را به دختري داديد. آرزو کردم کاش من هم اين سعادت را داشتم!»

آقا بلافاصله چفيه‌شان را با کمک يکي از همراهان از دور گردن برداشتند، از زير عبا بيرون کشيدند و به او هديه دادند. خواهر شهيد گفت: «خدا را شکر که به اين آرزو رسيدم!»

آقا گفتند: «کاش آرزوي بزرگتري کرده بوديد!»

ـ آرزوي اصلي همه ما سلامتي و طول عمر شماست.

شيخ (راوي) اندکي زودتر اتاق را ترک کرد و از بالاي ايوان به حياط و تک‌درخت باغچه نگريست. مي‌خواست آن صحنه را که شبيه يک رؤياي شيرين بود به خاطر بسپارد. از پشت شيشه اتاق مي‌توانست آقا را ببيند که هنوز مانند نگيني در حلقه خانواده شهيد بودند. آرام از پله‌ها پايين آمد. سعي کرد خودش را جاي آقا بگذارد و از منظر ايشان حياط را بنگرد. پايين پله‌ها، سمت راست، آشپزخانه‌اي مرتب و ساده بود که شيشه‌هاي بزرگ و کوچک مربا و آبغوره از روي رف‌ها و طاقچه‌ها، طعم ملس زندگي سعادتمندانه را داشت. زير ايوان، پنجره‌هاي مشبک و آجري رنگ زير زمين، به حياط حالتي اسرارآميز مي‌داد. در آنجا ريشه‌ها و باورهاي عميق با بي‌آلايشي و ساده‌زيستي جمع آمده بود. شهيد انتظاري در چنان محيطي پرورانده شده بود.

آن طرف حياط، کنار راهرو ايستاد و آن قدر به حياط نگاه کرد تا آنکه آقا در ميان خانواده شهيد از اتاق بيرون آمدند. روي ايوان، پايين پله‌ها و ميان حياط مکثي کردند و در فضاي کهربايي خانه را تماشا کردند. شيخ پشت سر آقا و پدر شهيد وارد راهرو شد و به کوچه رسيد. پديداري کوچه به معناي پايان يافتن يک سفر از نوع نقب زدن به ملکوت بود. در کوچه جمعيتي از همسايه‌ها کنار در خانه‌هايشان ايستاده بودند و بيرون آمدن آقا را انتظار مي‌کشيدند. با ديدن آقا صلوات فرستادند و شعارهايي دادند. آقا لبخندزنان براي آن‌ها دست تکان دادند و پيشاني پدر شهيد را بوسيدند و سوار ماشين شدند و رفتند. ماشين آقا که از پيچ کوچه گذشت، انگار  ماه پشت ابر پنهان شده باشد، جلوه‌اي مهتابي و قدسي از کوجه رخت بربست و همه چيز به وضع عادي‌اش بازگشت. همسايه‌ها خوشحال از زيارت آقا به سوي پدر شهيد پيش آمدند تا از آنچه در آن خانه گذشته بود سؤال کنند. ميني‌بوس گوشه‌اي ايستاده بود. آقاي عظيمي که آنجا انتظار شيخ را مي‌کشيد از او پرسيد: «حاج آقا چه خبر؟ چطور بود؟»

معلوم بود که از آنچه بر شيخ گذشته است خبر دارد. شيخ گفت: «يک سفر روحاني بود. تکه‌اي از بهشت را نشانمان دادند. به قول طلبه‌ها ’يدرک و لا يوصف‘بود.» اگر نويسنده‌اي توانمند باشد، از همين يک ساعت مي‌تواند يک کتاب ماندگار بسازد. در عالم نويسندگي هر چه واردات بهتر باشد، مي‌تواند نويدبخش صادراتي مطلوب شود.»

در ميني‌بوس سيد بشير به عظيمي گفت: «در خصوص نگارش هر چه بهتر چنين سفرنامه‌هايي لازم است صحبتي با آقا مسعود داشته باشيم. خواهش مي‌کنم وقتي در نظر بگيريد که بتوانيم نقطه نظرهايمان را مطرح کنيم.»

عظيمي گفت: «به ايشان مي‌گويم.»

 

 

 

 
 
 
ارسال کننده
ایمیل
متن
 
شهرستان فارسان در یک نگاه
شهرستان فارسان در يک نگاه

خبرنگار افتخاري
خبرنگار افتخاري

آخرین اخبار
اوقات شرعی
google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html google-site-verification=sPj_hjYMRDoKJmOQLGUNeid6DIg-zSG0-75uW2xncr8 google-site-verification: google054e38c35cf8130e.html